زینب سادات و دوسالگی هایش
زینب ساداتم
خانم مادر
سلام
مهربانی و دوست داشتنی و دوساله، دوساله بودن را تنها مادرانی که فرزند دوساله دارند درک میکنند و تو بع تمام معنا دو ساله ای
دو ساله ای و در پی کسب تجربه، در پی درک استقلال، در پی کشف هویت و ... خلاصه دوساله ای و خردادی و گاهی خیلی بزرگ و گاهی خیلی کوچک و پر دردسر با قشقرق های خاص خودت
ولی
من همه اینها را دوست دارم و گاه با خودم میگویم خدا توفیق بده تا خوب درکش کنم، توفیق ده تا خوب و آنگونه که باید کمکش کنم تا این دوران را بگذراند
اهل فن میگویند روحیات و حالات دوسالگی بی شباهت به دوران بلوغ نیست، کودک وابستگی های دوران قبل از تکلم خود را میخواهد رها کند و وارد فاز جدیدی از دوران رشد که همان تکلم تا بلوغ است، گردد. و این تغییر فاز خود دشواریهای خاص خودش را دارد. این سختی ها را با تمم وجودم مامانی برات درک میکنم.
میخواهی صحبت کنی و آنچه را که دنیای پر هیجان درونت هست بیان کنی ولی دایره واژگانت یاری نمیکند، میخواهی بازیهایی انجام دهی که جثه نحیفت با تو همراه نیست، آشپزی کنی، ظرف بشوری و ... و پذیرش همه اینها برای تویی که اهدافی بلند داری و توانت دوساله است، سخت است.
بزرگواریها و مهربانی هایت هم وصف ناشدنی است؛ آنچنان مرا در آغوش میفشاری و میگویی "مامان کوچولوی من، بیا بغل من" که اشک در چشمانم حلقم میزند
و یا موقع مامان بازی، آنقدر غرق در بازی و شخصیت داستان خیالی ات میشوی که مبهوت میمیان که این نازی خانم منه که اینقدر زیبا در قالب یک مادر فرو رفته است و میگویی "خاله سیما، نی نی من خوابه، بیدارش نکن!!" ؛ خیلی هم مودب هستی با عروسک ها و هرکدام نام مخصوص به خود دارند: حسنی خانم، نرجس خانم، نورا خانم، درسا خانم، علی کوچولو و آقا ایلیا که داستان خودش را داره "مامان ایلیا آآ ِ نه خانمه"
کلی هم مهربان و تعارفی هستی و چیزی را اصلا تنها نمیخوری و همه باید با تو نازدانه شریک شوند، انشاالله روزی های نیک نصیبت گردد تا با همه قسمتش کنی سادات کوچولوی من.
بازیهای عصزگاهی ات با آقای پدر هم خاص است و دیدنی "بابا بیا اتاخ من بازی بکنیم" "مامان تو نیا میخوام با بابا بازی بکنم" و کلی وقت با هم دو نفره بازی میکنید
و اما تو و شیر و ترک عادت و بی خوابیهای ما و تو و همسایه ها
از اول ماه رجب با توکل به خدا و عمل به توصیه های کتاب ریحانه بهشتی رفتیم تو کار ترک عادت شما، اولش خیلی خوب بود و خودت گفتی مامانی من دیگه بزرگ شدم، میخوام تولد بگیرم و شیر نمیخورم و لـــــــــــــــی بعد از چند روز خوابت به هم خورد و بد خواب و عصبانی و جیغ جیغو .... گاهی نمیدانستیم باید چه کار کنیم، شبها تا 4 صبح گریه میکردی و جیغ میزدی، فقط میخواستی توی بغل باشی و من راه برم و بخوابی، اگر من مینشستم که واویلا یا فقط توی ماشین بخوابی، چند روز ظهرها میرفام توی خیابون دو سه ساعت وامیستادم تا بخوابی و بیدار بشی، چون اگه میاوردمت بالا و بیدار میشدی دوباره گریه و جیغ و ...
ولی به لطف خدا بهتر شدی و امروزدقیقا 13 روزه که دیگه اصلا شیر نمیخوری و حدود یک هفته است که خوابت بهتر شده
انشاالله به مدد خدای متعال و اهل بیت همه مراحل زندگی ات را به خوبی بگذرونی
و حــــــــــــــــــالا
تولـــــــــــــــــــــدت مبارک دخملی
دوشنبه شب 12ام خرداد، شب تولدت برات تولد گرفتیم و خاله جونها و دایی جون ها و عمه جونها و عمو جونها همه زحمت کشیدند و اومدند و قدم روی چشم ما گذاشتند و خونه ما را گرم کردند
دست همگی درد نکنه
انشااالله همیشه شاد و سلامت باشند
عکسها را انشاالله بعدا میذارم برات